چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۳
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین معتمد: توی راه تا روستا، مدام صدای دارکوب می‌­آمد.

روزنوشت های یک روحانی

سليم با اشاره، روستا را نشانم داد كه از دور تنگه‌مانندي بود ميان ابرهاي ارتفاعات، لابه‌لاي درخت­‌هايي كه تمام كوه­ را پوشانده بودند. كسما را رد كرده بوديم و جاده­ همان جور آرام‌آرام سربالايي مي­‌شد. سليم گفت: «ريكه سيد، هميشه اينقدر ساكتي؟ ما آخوند بي­‌زبان نديده بوديم» و خنديد و يك­‌دستي، دنده را سنگين كرد. چرت­‌ها را زده بودم و خستگي­‌ها در شده بود. خودم را معرفي كردم. سليم تا اسم استادم را شنيد، شبيه شاگردها، جنبي خورد و انگار مرتب نشسته باشد، گفت: «ريكه جان، استادت نور چشم «دِه‌­بالا» بوده. عمري زحمت كشيده اينجا. مسجد را خودش تعمير كرده» و همينطور شروع كرد از استاد تعريف كردن. پرسيدم: مسجد تعطيل شده؟ گفت: « تعطيل كه نه،‌ماه روزه به‌ ماه روزه، ‌زن­ها و دخترها آب و جاروش مي­‌كنند و «مِيت‌خواني»هاي اهالي را هم همانجا مي­‌گيرند.» تا روستا با سليم حرف زدم.

بعدِ شيب­‌ها و گردنه‌ها، رسيديم. روستا، خانه‌هاي پراكنده يك شكلي بود توي كمركش كوه كه از لابه‌لاي مهِ صبح، سخت ديده مي‌شد. نقطه‌اي توي جنگل كه انگار براي رفت‌وآمد اهالي و ماشين‌ها، درخت‌ها را قطع كرده بودند. سليم، نزديك دسته‌اي از مردها و پيرمردها كه منتظر امانتي­‌هايشان بودند، ايستاد. پاهايم از بسته‌ها و شيشه‌ها كرخت شده بود. ماشين ايستاد و مردم با عجله رفتند به طرف پشت وانت، انگار كه اصلا مرا نديده باشند. قرار بود سليم من را به حاجي ده‌­بالا تحويل بدهد. حاجي، بزرگ‌تر روستا بود و تنها كسي از اهالي بود كه توانسته بود مزار همه معصومين را زيارت كند و سوريه هم رفته بود. خودش كليددار مسجد بود و مهمانخانه‌اي داشت كه‌ ماه رمضان و دهه محرم، مُبلّغ‌ها آنجا ساكن مي­‌شدند. از وانت پياده شدم. مردها و پيرمردها دور سليم حلقه زده بودند و هنوزحواسشان به من نبود. سليم هم يك‌دستي امانتي هر كسي را تحويل مي‌داد و نام و نشان‌ها را خط مي‌زد. عطر زدم و عبا را تنظيم كردم و عمامه سياه را تكاني دادم و رفتم پيش مردم.

من را كه ديدند يكي دونفرشان آرام صلوات فرستاد و بعد صداها دسته جمعي شد. يكي‌يكي با مردم دست دادم. حواس‌­ها از عسل­‌ها و زيتون‌ها و امانتي‌ها پرتِ من شد. هنوز نرسيده، شروع كردند به سؤال كردن. شروع خوبي بود، انگار اهالي مدت‌ها بود سؤال‌ها را با خودشان آورده بودند تا اينجا. همانجا تكيه دادم به سپر وانت سليم و مسئله‌ها را جواب مي­‌دادم كه يك دفعه صدايي شبيه غرش آمد. صدا شبيه جيغ كشيده‌اي بود كه تمام نمي‌‌شد. اهالي همه با هم از ترس نيمه خميده شدند و يك طرف را نگاه مي‌كردند. نگاه كردم. پشت سرم، كمي دورتر، درخت بزرگي قطع شده بود و داشت مي‌افتاد. «سليم يك­دست» رفت روي صندوق‌هاي پرتقال. شبيه ديد‌بان‌ها درخت قطع‌شده را نگاه مي‌كرد و داد مي‌زد و به شخص نامعلومي فحش مي‌داد.

کد خبر 337131

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha